مات و مبهوت ماندم. دیدم و ندیدم. راه می رفتم و روی زمین نبودم. سرما خوردم و تب داشتم… اثر خون روی دیوار بود و آثار آدم روی زمین! زمین پهناوری که برایش مقدر شده بود تا ارواح محبوب پرواز 752 را در آغوش بگیرد … زمین پهناوری که به یکی از کابوس های من تبدیل شده است!
چشمان عروس به عکس هایی که روی زمین افتاده بود می خندید. زمین هم رنگ رژ لب قرمز بود و آسمان هم مثل آن خط چشم سیاه بود.
آیا باید گریه می کردم؟ آیا باید بمانم؟ باید می رفتم؟ آیا باید فاجعه را گزارش کنم؟
ارتباط بین چشم و مغزم را از دست داده بودم. هیچی معنی نداشت چرا باید کلاه کودک اینجا باشد؟
این کفش قرمز بچه گانه وسط ناکجاآباد چه می کند؟ صورت عروسک فیل آبی خاکی بود و سیگارهای وینستون لایت، که باید نخ به نخ دود می شد تا غم بی خانمان یا کام عمیقی از بین برود، حالا آتش گرفته بود.
از دور کت زرد رنگ نجات هواپیما که دست نخورده مانده بود لبخند زد.
کتاب های پر شده، مانند پرندگان تیر خورده، در گل و لای دفن می شدند. جلد کتابی را خواندم: «فارسی دوم دبستان». از فکر مهاجری که می خواهد زبان مادری اش را در آن سوی دنیا زنده نگه دارد می لرزیدم و حالا پیکر بی جانش در کیسه سبز آنلاین و موم شده ای بود.
به روزهای گذشته فکر کردم. در دستی که سنگاکو لقمه نانی در چمدان گذاشته بود و در بسته گازی که برای زنده نگه داشتن طعم وطن برده بود. با همان دستی که جلوی چشمانم بود و هنوز صاحبش را تصور می کنم که چهره معصومی در تصویر مانده است!
داشتم به ساعت های آخر فکر می کردم. به لب های خندان دختری که عروس شده بود و چشمان امیدوار پسری که برای ساختن آینده اش تلاش کرده بود. دلتنگ پدری شده بود که هنوز با فرزندش به فرودگاه نرفته بود و مادری که با بغض و اشک دیوارهای فرودگاه امام (ره) را می دید.
به دیوار رسیدم. یک نفر به دنبال من فریاد زد و به من دستور داد که بایستم، اما انگار پا نداشتم. پریدم وسط سیاهچالهای که قدرت درک من را اشغال کرده بود. اجساد روی هم انباشته شده بودند. صدای جیغ مرد پشت سرم بلندتر شد و تندتر راه رفتم. شروع کردم به شمردن؛ یک تن، دو تن، 10 تن، 50 تن… بدن را می گویم، اما فقط نامش تن بود؛ استخوانها و گوشتهای سوخته در میان مزرعهها پراکنده بود. مجبور شدم بغلشون کنم عروسک ها را در دست بچه ها می گذاشتم و وسایل همه را تحویل می دادم تا به خانه برگردند.
حالا مرد پر سر و صدا جلوی من ایستاده بود. فریاد زد اما من چیزی نشنیدم. در چشمان وحشت زده اش غرق شده بودم. آن طرف دیوار را هل داد. صدای جیغی شنیدم. پیرمردی در میان عروسک ها نشسته بود و گریه می کرد. برادرزاده اش در حال پرواز بود. صدای جیغی شنیدم. مرد جوانی پشت حصار ایستاده بود و برای خواهرش گریه می کرد. بازماندگان آمده بودند. شرمنده آنها شدم. من بعد از دو سال هنوز در خجالت هستم و فقط بوی آن مرا استشمام نمی کند.
انگار در آن پرواز بودم. همان پروازی که 176 کشته و یک ایرانی زخمی کرد…
انتهای پیام/