رمان بانوی عمارت ارش و دلارام

معرفی کتاب رمان بانوی عمارت نوشته مریم پیران

کتاب رمان بانوی عمارت نوشته مریم پیران درمورد دختری پاک و ساده با باطنی اندوهبار و ظاهری شاد و خندان است. غزال رمان ما یک دختر ۲۰ ساله روستایی هست که توی زندگیش خیلی تنها بوده؛پدرو مادرش رو که زنده هم هستن تا به حال ندیده ؛اما یک مرد مهربون سرپرستیش رو بر عهده گرفته که خیلی دوستش داره ! در این میان دو تا ادم توی مسیر زندگی پراز فراز و نشیبش قرار می گیرن ؛ ابتین و مهیار… و حالا باید ببینیم کدومشون میتونه در کنار این دختر زیبا باشه ! شاید هردو… شاید هم…! ایا غزال بالاخره خانوادش رو پیدا می کنه؟!

دانلود pdf کتاب

مشخصات کتاب

نام رمان : رمان بانوی عمارت

نویسنده : مریم پیران

طراحی و صفحه آرایی : سایت رمانکده – m_sadi

تعداد صفحات : 438 صفحه

ژانر : رمان عاشقانه

تاریخ : تیر ماه 1396

برشی از کتاب بانوی عمارت

در قسمتی از کتاب بانوی عمارت می‌خوانید:

نفسم رو با حرص بیرون دادم و نگاهی به ساعت قدیمی روی دیوار انداختم که هفت صبح رو نشان می‌داد، ای لعنت به تو منوچهر که نمی‌زاری یک روز آدم درست‌وحسابی استراحت کنه.

پشت سرهم و با ضربه‌های پیاپی به در می‌زد، مجبور شدم پاشم..

چون این در خودش که به‌اندازه‌ی کافی پوسیده بود، دیگه این قلچماق هم اینقدر محکم بهش می‌کوبید که چیزی ازش نمی‌موند!

آروم از جام بلند شدم و روسریم رو پوشیدم، با خواب آلودگی در رو باز کردم که نگاهم به قیافه‌ی کریه و عصبیش افتاد.

دست به سینه و منتظر نگاهش می‌کردم که با حرص گفت:

– به به.. بالاخره مادمازل ازاتاق و رخت خواب گرم و نرمشون فاصله گرفتن؟!

پوزخندی روی لبم نشست، با اشاره به اتاقک که بیشتر شبیه طویله بود گفتم:

_تو به این لونه‌ی کفتر که از سرما توش قندیل می‌بندم میگی اتاق؟

_اولا همینش هم از سرت زیادیه، دوما چند بار بهت گفتم زن خسرو شو؟ زن خسرو می‌شدی که خانومی می‌کردی واسه خودت، هم خودت رو از این جهنم خلاص می‌کردی هم مارو، اما خودت لگد به بختت داری می‌زنی!

درخواست کتاب نسخه اصلی با لینک مستقیم و بدن سانسور

خلاصه رمان بانوی عمارت

من نه پریزاده هستم ونه پریزاد….

خودم هستم …!

یک بانو باتمام حس های مبهم روزگار خاکستری شده ام…!

من را بنگر؛

باورم کن و…

به یاد داشته باش همان دخترک شیرین سخن هستم،

که دست حادثه مرا …

خانه نشین این عمارت شاه نشین کرده است…

من از خود گذشتم تا به تو در فراسوی زمان برسم…

مرا بنگر رفیق دوران به خزان نشسته ی ذهنم،من بانوی عمارتم!

می شود کمی مرا به یاد بیاوری و دراین فواصل کهن…

دوستم داشته باشی؟!

خدایا…!

چه سخت است خواستن و نتوانستن،

دویدن و نرسیدن،

به دیروز فکر کردن و به فردا نرسیدن،

دنبال زندگی گشتن و مرگ راپیدا کردن…؛

خدایا…!

چه سخت است بغض در گلو گره خوردن و دم نزدن،…………

به محض رفتنشون بغض چندین و چند ساله ام شکست، یادم نمیاد آخرین باری که گریه کردم کی بود؟! از همون بچگی دلم می خواست قوی باشم،یعنی به خودم قول داده بودم که قوی باشم اما امروز دیگه بریدم. – بارون هر لحظه شدیدو شدید تر میشد، مثل اشک های من… رو به اسمون کردم، قطرات بارون با ضربه های پی در پی به صورتم شلاق میزدن اما برام مهم نبود. با گریه شروع کردم با خدا حرف زدن

سلام خدا جون.. منم بنده ی بدبختت که امروز دیگه بعد از سال ها بغضش شکست، امروز اومدم ازت گله کنم؟ به خاطر بی کسی هام.. به خاطر تنهایی هام… به خاطر زجر کشیدن هام.. اومدم از پدر و مادری شکایت کنم که ولم کردن به امون خدا؛ قربون اون خداییت برم خدا جون.. یک نگاه کوچیکم به من بنداز! اونقدر گریه کردم و با خدا حرف زدم تا اینکه تهی شدم.. حس خیلی خوبی داشتم.

حسی که تا اون لحظه نداشتم! مطمئن بودم الان چشم هام هم قرمزه،.. لباس هام هم بس که خیس شده بود داشتم احساس سنگینی می کردم. آروم از جام بلند شدم و به سمت عمارت راه افتادم… بارون هم کم کم داشت می ایستاد. دم در عمارت لباس هام رو خوب چلوندم و داخل رفتم. داخل عمارت دوبلکس بود البته با سبک قدیمی…

سمت راست نشیمن قرار داشت و سمت چپ اشپزخونه، کتابخونه و همینطور سرویس های بهداشتی؛ به مستقیم هم که نگاه می کردی به سمت بالا پله میخورد که اونجا اتاق خواب ها قرار داشت. همه ی مبل ها و میزناهار خوری و بوفه و… هم سلطنتی بود که با پارچه های سفید روشون رو پوشونده بودم. روی کاشی هارو خاک گرفته بود ، اینجور که معلوم بود چند ساعتی کار داشتم… اول رفتم توی یکی از اتاق های بالا و لباس هام رو با یک

پیراهن مردانه و شلوار پارچه ای عوض کردم، این لباس هارو خودم گذاشته بودم اینجا، چون دو سه هفته ای یک بار که میام برای تمیز کردن عمارت این لباس ها رو میپوشم. همش به صاحب این عمارت یعنی اقای تهرانی حسودیم میشدو حرصم می گرفت چون عمارت به این قشنگی که مثل بهشت میمونه رو ول کرده و تشریف برده خارج

من که ندیدمش اما بابا على میگه به پدر این آقای مهندس یعنی همون اقای تهرانی بزرگ که البته الان فوت شدن مدیونه، میگه اونموقع که اقای تهرانی بزرگ فوت شدن پسرشون اقا تیرداد برای همیشه به پاریس مهاجرت کردن. من که هشت سالم بود و چیزی یادم نمیاد اما با تعریف هایی که عمو على ازشون کرده خیلی مشتاقم ببینمشون. به ساعت نگاه کردم که دوازده و نیم ظهر رو نشون می داد تصمیم گرفتم اول نمازم و بخونم و بعدش شروع به گردگیری خونه کنم …

قسمتی از رمان بانوی عمارت :

راه افتادم به سمت عمارت ،ربع ساعتی تا عمارت راه بود، در همون حالت که که میرفتم به

زندگیم فکر می کردم.

البته اگه بشه اسمش رو گذاشت “زندگی”!

از وقتی یادم میاد توی این روستا زندگی کردم ؛نه پدری، نه مادری و نه هیچ کس و کاری.

باباعلی رو مثل پدر واقعی دوست دارم ؛اون بود که بزرگم کرد،وقتی برای بار اول ازش پرسیدم

که من رو از کجا پیدا کرده؟ گفت “توی یک شب بارونی که داشته از سرکار برمیگشته اول روستا

صدای گریه ی یک بچه ی یکسال و نیم، دوساله میومده؛وقتی میره سمت صدا با یک بچه ی

یکساله رو به رو میشه که کنارش یک نامه بوده،می گفت توی اون نامه فقط یک جمله نوشته شد

بود “مراقب اهو کوچولوی من باشید”.”

فقط همین و تمام؛

از سن دوازده سالگی تا الان که بیست سالمه همش از خودم سوال می پرسم که من واقعا کیم؟

در قسمت دیگری  از رمان بانوی عمارت می خوانیم:

سرهنگ مسعود حسینی با همان جذبه به مرد روبه رویش مینگریست…

به جوان سی ساله ای که یکی از بهترین و شجاع ترین افرادش بود…. او متوجه این بود که ارادی

که همه ی ماموریت های سخت برایش چون اب خوردن بود این روزها حال خوشی ندارد اما مگر

میشد به او حق نداد؟!

مگر میشد به ارادی که بی پدر بزرگ شده بود و دوسال قبل فهمیده بود که پدرش سهراب مهرارا

خلافکار بزرگ جهان است حق نداد؟

_بلا به دور سرگرد…نبینمت گرفته و غمگین! چی باعث شده اینجوری سر افکنده و محزون

باشی؟

نمی توانست در چشمان سرهنگ نگاه کند…گویی شرم داشت از اینکه بعد از این همه مدت کم

اورده!

از جایش برخواست…

منبع : epublib.info/book-request

دکمه بازگشت به بالا